چند روز پیش، پشت صحنه سریال game of thrones منتشر شد. اون حجم از عظمت و هماهنگی هزاران نفر برای ساخت سریال، باورنکردنی بود. سریالی پر از جنگهای ساختگی! اگه پشت صحنه یک جنگ ساختگی اونقدر پر سر و صدا و باورنکردنیست؛ پشت صحنه یک جنگ چگونه خواهد بود؟ جواب این سوال رو دیوید بنیوف، فیلمنامهنویس این سریال، در کتاب شهر ها به ما میده! روایتای زیادی از جنگ جهانی دوم در کتابها و مستندها خونده و شنیدیم ولی داستان دو نوجوان در محاصره لینگراد، زاویه جدیدی از این جنگ رو به نمایش میذاره. شهرها یه شاهکاری از یه نویسنده تازهکار، یه مترجم نوپا و یه ناشر جوون!
یکم درباره لنینگراد بگیم. شهر لنینگراد که این روزا بهش سنتپترزبورگ میگن؛ موقع جنگ جهانی دوم، به مدت 2 سال و 3 ماه در محاصره ارتش نازی بود. تو این مدت بیش از 150هزار توپ جنگی آلمانی دروازههای لنینگراد رو گل کردن و تراکتورهای پرنده ارتش آلمان با 107هزار بمب اراضی شهر رو شخم زن و 1000 تانک جا پای کودکان روس رو لگدکوب کردن. شهر در محاصره تو این مدت با بخور و نمیر فطیری که طیارههای شوروی از آسمون بر زمین میریختن -که البته کافی هم نبود- زنده مونده بود. تو این حال و روز، پدران فقط دو کار بیشتر از دستشون بر میومد. یا بنشینن و از تلویزیون قحطی تراژدی پر پر شدن دختربچهشون از گرسنگی رو تماشا کنن یا وجدانشون رو سر ببرن تا لبخند پوسیده زن و بچهشون رو یه هفته بیشتر ببینن. کشتن وجدان کار سختیه. باید در کوچه و خیابون بگردی و یه پیرمرد تنها و رنجور یا پسرک یتیم و بیپناهی پیدا کنی و مثله کنی و باهاش برای خونوادت شام بپزی تا سرما و گرسنگی اونها رو از شما نگیره! باید در صفهای جیره از دست پیرزنها و دختربچههای لاغر و مردی غذا بکشی تا به مادر مریضت بدی. زندگی در لنینگراد اینطوری بود و ای کاش حتی اینطوری بود!
از لنینگراد بگذریم بچسبیم به خود کتاب. داستان کتاب از زبان اول شخص روایت میشه. کاراکتر اصلی داستان، یه پسر 17ساله به نام "لف" هست. داستان از جایی شروع میشه که دیوید بنیوف همون نویسنده داستان، به ملاقات پدربزرگش –لف بنیوف- میره و ازش میخواد خاطرات محاصره لنینگراد رو براش بگه. و ماجرای بیانتها از اینجا استارت میخوره. البته ناگفته نمونه که این کتاب در ژانر جنگی-تخیلی یا war fiction نوشته شده و ماجراهای لف بنیوف واقعا اتفاق نیفتاده. (شاید هم اتفاق افتاده بالاخره جنگه و هرچیزی ممکنه !)
درباره داستان چیز زیادی نمیگیم که لو نره. کاراکتر اصلی داستان –لف- از اون نوجوونای بیکله و جوگیره که اعلامیه به در و دیوار میچسبونن و کار داوطلبانه میکنن و شعار سر میدن. لف در اول داستان به جرم تردد در زمان حکومت نظامی دستگیر میشه و همین زمینه آشنایی با کولیا رو فراهم میکنه. کولیا یه سربازی فراری بود که به همین واسطه با لف آشنا شد. کولیا دو سال از لف بزرگتره و هرچیزی که فکرش رو بکنین رو هم تجربه کرده. کولیا یه جوونه که رویای نویسنده شدن داره ولی دست تقدیر اونو در پادگانهای نظامی رها کرده. لف و کولیا در بازداشتگاه با هم آشنا میشن و به همین ترتیب با کلنل که فرمانده نظامی شهر بود آشنا میشن. تمام چیزایی که درباره گرسنگی و قحطی براتون گفتیم رو یادتون هست؟ خب همش برای عامه مردم بود نه برای آقاها و آقازادههای لنینگراد. اینجا سرهنگ سه وعده در روز غذا میخوره و گوشت گیرش میاد و زندگی مرفهی داره اما با این وجود شبها در تخت مرمرین و متکای زربافتش خوابش نمیبره. چرا؟ چون چند روز دیگر عروسی دخترشه؛ سرهنگ از ماهها قبل مواد لازم برای کیک عروسی رو احتکار کرده بود ولی تخم مرغ رو نتونسته بود پیدا کند. ماموریت لف و کولیا، پیدا کردن تخم مرغی بود که پیدا نمیشد. لف و کولیا هم به سرهنگ گفتن که "یافت مینشود گشتهایم ما!" ولی سرهنگ گوشش به این حرفا بدهکار نبود و میگفت " آنکه یافت مینشود آنم آرزوست!"
خب بریم سراغ قلم نویسنده و سیر داستان! سیر داستان فوقالعاده قوی و جذابه. فراز و فرودهای متعددی که در وقایع وجود داره؛ باعث میشه احساس خستگی نکنین. دیوید بنیوف اونقدر هنرمندانه طنز تلخ رو در رگهای داستان تزریق میکنه که نمیتونید جلوی خودتن رو بگیرید و بلند بلند نخندین. این کتاب از اونهایی هست که بارها باهاش خواهید خندید و خواهید گریست. بنیوف در ترکیب ژانرها هم تا حد زیادی موفق بوده. ژانر غالب کتاب جنگیه اما درام با ظرافت تمام در تک تک جملاتش جاریه. طنز و تراژدی با هم در آمیخته شدن و رگههایی از عاشقانه هم در لابهلای صفحات پنهان شده. همه اینا اولین تجربههای رماننویسی بنیوف رو به یه اثر همهجانبه و قابل رقابت تبدیل میکنه. شهر ها دقیقا از جایی که انتظارش رو ندارین غافلگیرتون میکنه و بنیوف ماهرانه افسار داستان رو به سمتی که باید میبره. خلاصه که نویسنده نهایت سعیش رو کرده تا رمان باورپذیریش رو از دست نده و در عین حال یکنواخت هم نباشه!
و اما ترجمه! ز بوسیدنیهای این روزگار، یکی هم بود دست رضا اسکندرآذر! ترجمه وفادار به کتاب اصلی و تا جایی که شده به دور سانسور! ترجمه این مترجم تازهکار صد درصد قابل قبوله و ازش لذت میبرین. بخشهایی از رمان که قابل ذکر نبودن با کنایه و پوشیده بیان شده تا نه سیخ بسوزه نه کباب! اصطلاحات و استعارهها هم خیلی ظریف به فارسی ترجمه شدن. نسخه ترجمه شده این کتاب از نشر هامون رو بخرین و بخونین و کیفش رو ببرین و به دیگران هدیه بدین.
درباره این سایت